بنیتابنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

دختر بی همتای من

کارای جدید

عزیز دل مامانی چند روز کارای جدید یادگرفتی مثلا با لبات صدا در میاری میگی ووووووووو    اوووووووووووو ماااماااامااااا و ..... راستی جیغم میرنی از روی ذوغ تازه کلیم تف درست میکنی نفسم البته بگم این زبون درازیارو بابایی یادت داده وروجک تازه وقتیم خوابت میاد چشماتو میخوارونی عسلم . پاهاتو بلند مبکنی با دستات میگیریشون  تازه قل قل زدنم یاد گرفتی تا یجا ولت کنم زودی دمر میشی شیطون دیگه نمیشه تنها گذاشتت جایی عزیرم. .عزیز دلم فکر کنم لثه هات میخاره الهی قربونت برم که دردت میاد کوچولوی مامانی همش مشتتو تا ته میکنی دهنت عزیزم. دندونای کوچولوتو گاز بزنم جینگولیی.عسلی بابایی واسه تولد سه ماهگیت واست تشک بازی خریده خیلی دوسش داری و ...
8 خرداد 1392

جینگیل کردن دخملم

عزیز کوچولوی مامانی. امروز ناخناتو لاک زدم الهی قربون اون پاهای شوشولوت برم من ببین چقدرناز شدی عزیییییییییزم تازه بابایی هم کلی ذوق کردش عزیزم .موقعی که بزرگتر شی یه عالمه واست لاکای رنگارنگ میخرم جوجو   ...
7 خرداد 1392

زایمان

ساعت 1.30 دقیقه شب با خوشحالیه فراوان تو بیمارستان صارم بستری شدم و آماده هیجانی ترین اتفاق زندگیم سدم. همه چی خوب بود دردا از 5دقیقه یکبار شده بود 2بار و من اصلا استرس نداشتم وفقط سعی میکردم نفسامو گم نکنم تا اینکه دکتر بیهوشی اومد و اپیدورالم کرد که خیلی فرقی نداشت فقط یکم دردامو کمتر کرد و بالاخره ساعت 6صبح فول شدم ولی خسته و بی رمق حتی نمیتونستم راه برم ولی بالاخره با کمک مامای ناز اونروز صبح بهاره شاهنده که هرگز چهرشو تا ابد فراموش نمیکنم آماده دزایمان شدم و رفتم اتاق زایمان . گفتم به همسرم بگید بیاد با دوربینش فکر کن توی اون درد چندبار گفتم بگید دوربین یادش نره آخه میدونستم دست پاچه میشه خلاصه دکترم اومد ولی من چون حالم خیلی بد بود گفت...
5 خرداد 1392

زیباترین شب زندگی

دختر خانمی شما 42هفته است که تو دل مامانی و مامان دیگه داره منفجر میشه. توپولی من خیال اومدن نداشت تا اینکه خانم دکتر تصمیم گرفت من صبح روز سه شنبه برم واسه سزارین و مامانی کلی قصه داشت که بعد اینهمه زحنت آخرش باید سزارین بشه و شما رو به این دنیا بیاره ولی خوب به خاطر تو عزیزم کنار اومدم و بادبابا علی رفتیم خونمون و وسایلامونو جمع کردی رفتیم خونه مامانی . ساعت 11.30 اینا دل مامانی درد کرد ولی محلش نکردم و رفتم دکش گرفتم  . جای بابا علی را هم انداختم تا بخوابه آخه 6صبح باید میرفتیم بیمارستان. خلاصه دخملی مامان حسابی دلش درد کردو درداش هر 5دقیقه یکبار منظم شد و فهمیم که نفسم داره میاد وای که چقدر خوشحال بودم سراز پا ننیشناختم زودی پریدم ب...
5 خرداد 1392