بنیتابنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

دختر بی همتای من

زایمان

ساعت 1.30 دقیقه شب با خوشحالیه فراوان تو بیمارستان صارم بستری شدم و آماده هیجانی ترین اتفاق زندگیم سدم. همه چی خوب بود دردا از 5دقیقه یکبار شده بود 2بار و من اصلا استرس نداشتم وفقط سعی میکردم نفسامو گم نکنم تا اینکه دکتر بیهوشی اومد و اپیدورالم کرد که خیلی فرقی نداشت فقط یکم دردامو کمتر کرد و بالاخره ساعت 6صبح فول شدم ولی خسته و بی رمق حتی نمیتونستم راه برم ولی بالاخره با کمک مامای ناز اونروز صبح بهاره شاهنده که هرگز چهرشو تا ابد فراموش نمیکنم آماده دزایمان شدم و رفتم اتاق زایمان . گفتم به همسرم بگید بیاد با دوربینش فکر کن توی اون درد چندبار گفتم بگید دوربین یادش نره آخه میدونستم دست پاچه میشه خلاصه دکترم اومد ولی من چون حالم خیلی بد بود گفت...
5 خرداد 1392

زیباترین شب زندگی

دختر خانمی شما 42هفته است که تو دل مامانی و مامان دیگه داره منفجر میشه. توپولی من خیال اومدن نداشت تا اینکه خانم دکتر تصمیم گرفت من صبح روز سه شنبه برم واسه سزارین و مامانی کلی قصه داشت که بعد اینهمه زحنت آخرش باید سزارین بشه و شما رو به این دنیا بیاره ولی خوب به خاطر تو عزیزم کنار اومدم و بادبابا علی رفتیم خونمون و وسایلامونو جمع کردی رفتیم خونه مامانی . ساعت 11.30 اینا دل مامانی درد کرد ولی محلش نکردم و رفتم دکش گرفتم  . جای بابا علی را هم انداختم تا بخوابه آخه 6صبح باید میرفتیم بیمارستان. خلاصه دخملی مامان حسابی دلش درد کردو درداش هر 5دقیقه یکبار منظم شد و فهمیم که نفسم داره میاد وای که چقدر خوشحال بودم سراز پا ننیشناختم زودی پریدم ب...
5 خرداد 1392
1